قيچي را كه به دست ميگيري، نگاهت در نگاه مادر گره ميخورد. يادت ميآيد كه هميشه ميگفت: «خطرناكه… تيزه… دستت رو ميبره» اما حالا، چشمانش ميخندد.
برادرت خيلي مراقب توست. دم گوشَت زمزمه ميكند: «محكم باش… دستت نلرزه» و تو با اينكه شش سالهاي، احساس ميكني بزرگ شدهاي، خيلي بزرگ.
نگاهِ پدرت را ميبيني، گويي از درون قاب عكس بيرون ميآيد و دستت را ميگيرد تا با هم بِبُريد. مادر قرآن را ميبوسد و بالاي سرت ميگيرد.
خانه بوي تازگي ميدهد. عطر نشاط و شادابي. خنده دور تا دور خانوادهات، ميچرخد. كمي آنسوي حياط ميرود و برميگردد و تا نميداني چه وقت، همچنان خنده است و خنده.
از بابا چشم برنميداري…
قلبش درد ميكرد، گاهي به خود ميپيچيد. بچه بودي اما ميتوانستي درك كني كه درد چيست و نميدانستي چطور بابا خوب ميشود؟
سال ۱۳۹۹، وقتي بابا نتوانست سركار برود و برايت خوراكي بخرد، راهي كميته امداد شهرستان پارسآباد شد. چه سود و صد افسوس كه حتي به يك ماه نكشيد كه قلبش از كار افتاد و حتي مستمري كميته امداد را هم نگرفت! مادرت سرش را به ديوار ميكوبيد و يادت است كه داداش، محكم تو را به آغوش گرفته بود و مشكيپوشان، بر سر و صورت ميكوبيدند و تو فكر ميكردي… بابا در كجاي آسمان خانه دارد؟!
بوي نمناكِ خانه، سقفِ چوبي، ديوارهاي كاهگلي و ترك خورده و كوچهاي خاكي كه وقتي باران يا برف ميباريد، تا چند روز نميتوانستي راه بروي.
وقتي از طرف كميته امداد آمدند و وضعيت شما را ديدند، تو در كنجِ خانه، كنارِ يخچالي كه هيچ نداشت و ظروفي كه خالي از هر چيزي بود، قايم شدي. داداش جلو رفت و حرف زد و مادرت، گاه گاهي به تو نگاه ميكرد و ميگفت: «عليرضا… بيا… بيا پيش ما»
مهمان كه داشتيد، بابا با جيب خالي هم مهماننواز بود و حتي شده با قرض، از آنها پذيرايي ميكرد؛ دلت گرفت وقتي حتي چايي نبود كه با نبات يا قند، دهاني شيرين شود.
دلت ميخواست براي خودت اتاقي داشته باشي سرشار از تفنگ، توپ و دوچرخه. آنجا كه بنشيني و بابا بيايد و برايت قصه بگويد و حالا… چه سخت است كه نيست.
چند روز پيش، مامان بعد از اينكه گوشي را قطع كرد، رو كرد به تو و گفت: «عليرضا… خونهمون آماده شده، ديگه داريم ميريم منزل جديد»
دهه كرامت به پايان رسيد. ميلاد امام رضا(ع) است و از كميته امداد آمدهاند با گل و شيريني. خودت روي عكسِ بابا دست كشيدي، او را غرقِ بوسه كردي. كاش او هم بود و با هم اين روز را جشن ميگرفتيد.
هر وقت تلويزيون مشهد و حرم امام رضا(ع) را نشان ميداد، بابا دست روي قلب مريضش ميگذاشت و ميگفت: «السلام عليك يا علي بن موسيالرضا(ع)» و مامان شفاي مريضان را آرزو ميكرد.
روبان توي يك دست و قيچي در دستِ ديگرت، نميداني چرا دلت روانه مشهد شد؟ مثل كبوتر دور حرم چرخيد، صداي رضا… رضا… همهجا پيچيد.
بابا نگاهت ميكرد. با خوت فكر كردي حتما خانه بابا جايي در مشهد است، روي ابرها، كنار حرم…
مامان قرآن را با دو دست چسبيده و گوشه چادر را به دندان گرفته و برادرت كه خيلي دور ايستاده و شايد او هم در دلش بابا را صدا ميزند؟
مادر ميگويد: «عليرضا بسمالله بگو»
داداش گفت كه نبايد بلرزي، نفسي عميق ميكشي و ميبُري…
صداي بابا را ميشنوي كه در گوشَت ميگويد: «بپر… بپر، شاد باش پسر»
ميپري بالا. خيلي بالا. از شوق ميپري كه ديگر خانه داريد و در گوشهاي اتاق توست با كادوهايي كه حاميان فرستادهاند و اگر بابا نداري…
همچنان ميپري و كبوتري سمت تو ميآيد. سفيد است و زيبا. به خيالت شايد راهش را گم كرده. به خيالت شايد از مشهد تا پارسآباد را پرواز كرده. ميخواهي مانند او از شادي بپري، پر بگيري و بروي سوي حرم امام رضا(ع) و بگويي… آقا جان…
راستي اگر پايت به مشهد رسيد و رفتي پابوس ضامن آهو(ع)… چه ميگويي؟ چه ميخواهي؟
گُل پسر، خانه نو مبارك.
ثبت دیدگاه